داستان زیبا و آموزنده ی شعله امید
بازدید : 3018
داستان زیبا و آموزنده شعله امید
چهار شمع به آرامی می سوختند ، محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید
اولین شمع گفت : من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد
فکر می کنم که به زودی خاموش شوم
هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد
شمع دوم گفت : من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد برای همین من دیگر رعبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم
حرف شمع ایمان که تمام شد ، نسیم ملایمی وزید و آن را خاموش کرد
وقتی نوبت به سومین شمع رسید با اندوه گفت :
من عشق هستم توانایی آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را نمی فهمند
آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیکترین کسان خود محبت کنند و عشق بورزند
پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد
کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند
او گفت : شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید، پس چرا دیگر نمی سوزید؟
چهارمین شمع گفت : نگران نباشد، تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را روشن کنیم
من امید هستم
چشمان کودک درخشید، شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد
بنابر این شعله امید هرگز نباید خاموش شود.
نتیجه داستان : ما باید همیشه امید و ایمان و صلح و عشق را در وجود خود حفظ کنیم